کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زخم دل

زندگـــــــــــــــی جاودانه

 


نوشته شده در پنج شنبه 95/5/28ساعت 11:17 عصر توسط samira niyaz نظرات ( ) |

گاهـــــــــــــی سکوت:

شرافتی دارد

کـــــــــــــــه گفتن نـــــــــــدارد!!


نوشته شده در پنج شنبه 95/5/28ساعت 11:12 عصر توسط samira niyaz نظرات ( ) |

گاهی حجم دلتنگی هایم آنقدر زیاد می شود که دنیا با تمام وسعتش برایم تنگ می شود...

دلتنگم...

دلتنگم...

دلتنگ کسی که گردش روزگارش به من که رسید ازحرکت ایستاد...

دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید...

دلتنگ خودم...

خودی که مدتهاست گم کرده ام...


نوشته شده در چهارشنبه 95/5/27ساعت 11:35 عصر توسط samira niyaz نظرات ( ) |

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه وقتا فرق میکنه

گفت: رفیق یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکت کنم

گفت: من رفتنی ام!

گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم

گفتم: دکتر رفتی، خارج از کشور؟

گفت: نه همه دکترا اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه کلاه سرش گذاشت 

و الکی امیدوارش کرد

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم

از خونه بیرون نمیومدم

کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و

انگار این حال منو کسی نداشت

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن

آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و

بدون اینکه حساب کتاب کنم بهشون کمک میکردم

مثل پیر مردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم

الان سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم

و آیا خدا این خوب شدن منو قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم میرسه

آدما تا دم رفتن و مرگ خوب شدنشون واسه خدا عزیز و مهمه

آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، وقتی داشت

میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدر

وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم بالاخره یک روز مردنی هستم، رفتم

دکتر گفتم میتونید کاری کنید که

اصلا نمیرم گفتن نه. پرسیدم خارج چی؟ و باز جواب دادند نه! 

خلاصه دوست عزیز ما رفتنی هستیم, وقتش فرقی داره که کی باشه؟ 

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد....

اگر این پیام را دریافت کردی بدون که خدا تو رو خیلی دوست داشته 

که امروز این زنگ خطر رو برات بصدا در آورده

پس ...

تو هم برای عزیزانت بفرست و زنجیره مهربانی را ادامه بده

برای اونایی که یادشون رفته که یک روز رفتنی هستند ...

شاید حرص می زنند و دیگران را می آزارند ... 

دوستان من هم رفتنی ام مرا ببخشید از صمیم قلب 


نوشته شده در چهارشنبه 95/5/27ساعت 11:21 عصر توسط samira niyaz نظرات ( ) |

دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟

مهمان با مهربانی جواب داد:بله.

دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا خیلی بانمک بودن

دربین اونا یک عروسک باربی هم بود.

مهمان از دخترک پرسید:کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟

... و پیش خودش فکر کرد:حتما” باربی.

اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید

دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم

نداشت اشاره کرد و گفت:اینو بیشتر از همه دوست دارم.

مهمان با کنجکاوی پرسید:این که زیاد خوشگل نیست!

دخترک جواب داد:

آخه اگه منم دوستش نداشته

باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ،

اونوقت دلش میشکنه ...


نوشته شده در چهارشنبه 95/5/27ساعت 11:17 عصر توسط samira niyaz نظرات ( ) |

از قول من

به باران بی مان بگو...

دل اگر دل باشد

آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد!!!


نوشته شده در چهارشنبه 95/5/27ساعت 11:13 عصر توسط samira niyaz نظرات ( ) |

دلتنگم

برای روزهایی که...

صدایم میکردیم و

میگفتی "جانم"

دلتنگ دستاتم که نوازشم کند


نوشته شده در چهارشنبه 95/5/27ساعت 11:7 عصر توسط samira niyaz نظرات ( ) |


نوشته شده در چهارشنبه 95/5/27ساعت 11:4 عصر توسط samira niyaz نظرات ( ) |

تنهایی یعنی....    عاشقشی.........اما......

حق نداری دیگه بهش نزدیک بشی...چون.....

اون دیگه تنها نیست....

این دفعه به سلامتی خودم...

که هنوز دوست دارم!!!



نوشته شده در چهارشنبه 95/5/27ساعت 11:3 عصر توسط samira niyaz نظرات ( ) |

 آنگاه که با تو بودم همه رنگها را در وجودت دیدم

وفادار نبودی ای بی وفا ، قسم خوردی به جان این بی گناه ، مرا

شکستی و در

دره تنهایی رها کردی

هر چه بود گذشت ، اما از این گذشته ی تلخ ،تنها یک قلب شکسته به جا

ماند که

دیگر هیچ خریداری ندارد ، حتی به عنوان یک بازیچه

کاش بودی و می دیدی که چه حالی دارم...!


نوشته شده در چهارشنبه 95/5/27ساعت 10:56 عصر توسط samira niyaz نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


کد ماوس